پوپک از این کار متنفر بود! از خجالت میمرد و وقتی مهمانها برایش دست میزدند، دلش میخواست به آنها بدوبیراه بگوید.
تا اینکه یک روز احساس کرد که حتی یکبار دیگر هم حاضر نیست آن شعرها را بخواند. پس به سرعت همة آنها را از یاد برد و هر بار که پدر از او خواست تا شعری بخواند، شانههایش را بالا انداخت و گفت که آنها را به یاد نمیآورد.
پوپک شعرهایش را از یاد برد و پدر هم یواش یواش از یاد برد که از او بخواهد شعری بخواند.
مهمانها هم فراموش کردند که شعر خوانی پوپک همیشه جزئی از مهمانی بوده است. مادر یادش رفت که بعد از ظهرهایش را صرف یاددادن آن شعرها به پوپک میکرده است و شعرها هم یادشان رفت که یک روز یک بچهای آنها را حفظ بوده است.
کسی چه میداند مهمانهایی که آن شعرها را شنیدهاند از آنها لذت بردهاند یا نه؛ لبخندشان زورکی بوده یا واقعی. کسی چه میداند پدر برای چه از پوپک میخواسته است شعرهایش را بخواند یا مادر برای چه آنها را به او یاد میداده. واقعاً معلوم نیست آن شعرها چه جور شعرهایی بودهاند. حتی کسی نمیداند آن شعرها الان کجا هستند، چه کار میکنند و وقتی فراموش شدند کجا رفتند.
اینطوری است که حالا همه آرامش بیشتری دارند.